سخن ، عارف قزوینی



افتخار همه آفاقی و منظور منی

شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی

به سر زلف پریشان تو دلهای پریش

همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی

ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟

تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟

سیم اندام ولی سنگ دلی

سست پیمانی و پیمان شکنی

اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟

شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟

اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ

سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ

گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟

ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم

ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید

افتخار دل و جان می آید

یار بی پرده عیان می آید


سخن ، عارف قزوینی

نکنم اگر چاره دل هر جائی را

نتوانم و تن ندهم رسوائی را

نرود مرا از سر سودایت بیرون

اگرش بکوبی تو سر سودائی را

همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح

مه من چه دانی، تو غم تنهائی را

چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند

نبود جز این فایده ای بینائی را

چه قیامت است این که تو در قامت داری

بنگر به دنبالت عجب غوغائی را

به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد

ز قد تو ای سرو روان رعنائی را

نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است

نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را

همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد

چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را

تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف

ز تو طوطی آموخته شکر خائی را


سخن ، عارف قزوینی

نمی دانم چه در پیمانه کردی (جانم)

تو لیلی وش مرا دیوانه کردی

(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)

چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)

مکان در خانۀ ویرانه کردی

(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)

ای تو تمنای من، یار زیبای من، توئی لیلای من

مرا مجنون صفت دیوانه کردی

(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)

زدی از هر طرف آتش چو شمعم

مرا بیچاره چون پروانه کردی

پریشان روز عالم شد از آن روز

که بر زلف پریشان شانه کردی

ای یار سنگین دلم

لعبت خوشگلم

سراپا در دلم

به فقیران نظر شاهانه کردی.الخ

شدی تا آشنای من از آن روز

مرا از خویش و از بیگانه کردی

چه گفتت زاهدا پیر خرابات

که ترک سبحۀ صد دانه کردی

ای تو تمنای من

یار زیبای من

توئی لیلای من

مرا مجنون صفت دیوانه کردی. الخ

به رندی شهره شد نام تو عارف

که ترک دین و دل رندانه کردی


سخن ، عارف قزوینی

به نوشتهٔ عارف در دیوانش، این تصنیف سال ۱۳۲۶ ه. ق پس از مرگ شیدا در «ورود فاتحین ملت به طهران» ساخته شده است. موسی خان معروفی هم بعداً تنظیمی از این اثر صورت داد که کمابیش مبنای اجراهای بعدی قرار گرفت.

ای امان از فراقت، امان

مردم از اشتیاقت، امان

از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)

مژده ای دل که جانان آمد

یوسف از چه به کنعان آمد

دور مشروطه خواهان آمد (امان امان امان امان)

عارف و عامی سر می نشستند

عهد محکم به ساقی بستند

پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)

چشم لیلی چو بر مجنون شد

دل ز دیدار او پر خون شد

خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)

شکرلله که هجران طی شد

دیده از روی او روشن شد

موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)

شکرلله که آزادی شد

مملکت رو به آبادی شد

موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)


سخن ، عارف قزوینی

«دیدم صنمی سروقد و روی چو ماهی» یا به‌اختصار «دیدم صنمی»، نخستین تصنیف عارف قزوینی است که سال ۱۳۱۵ ه. ق در دستگاه شور ساخته شد.

عارف قزوینی دیدم صنمی را در هجده‌سالگی، قبل از آمدن به تهران به عشق دختری ارمنی به نام خانم‌بالا ساخته است.

دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

گر گویم سروش، نبود سرو خرامان

این قسم شتابان، چون کبک خرامان

ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

این نیست مگر آینۀ لطف الهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

صد بار گدائیش به از منصب شاهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی


سخن ، عارف قزوینی

آخرین جستجو ها

اخبار سایت بلگ بیست مرکز فروش ناودانی مرکز فروش تایر کالای ارزان خرید اینترنتی فروشگاه موزن میکروتاچ مکس تمس اجناس فوق العاده tehran 24 news شیشه آلات آزمایشگاهی آزما تجهیز بهترین خدمات برش آلومینیوم