نکنم اگر چاره دل هر جائی را

نتوانم و تن ندهم رسوائی را

نرود مرا از سر سودایت بیرون

اگرش بکوبی تو سر سودائی را

همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح

مه من چه دانی، تو غم تنهائی را

چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند

نبود جز این فایده ای بینائی را

چه قیامت است این که تو در قامت داری

بنگر به دنبالت عجب غوغائی را

به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد

ز قد تو ای سرو روان رعنائی را

نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است

نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را

همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد

چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را

تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف

ز تو طوطی آموخته شکر خائی را


سخن ، عارف قزوینی تو ,ز ,چو ,ای ,سر ,دیده ,را همه ,را چه ,است نه ,نه نشان ,دیده استمنبع

سامان رسد

غوغا

نمیدانم

تصنیف ها

دیدم صنمی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سئوکافه baafoam.com چای و دمنوش های گیاهی صد در صد طبیعی مانترا بیا برا خرید nawrte ابراهیم صنوبر آموزشگاه فنی حرفه ای عارف رشته های (گردشگری برق صنعتی) Golden Rose خرید انواع گاو صندوق خانگی هر چی که بخوای